ماهنامه شماره 7)مردم دورین III
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ماهنامه شماره 7)مردم دورین III
نوشته شده در شنبه 4 / 1 / 1394
بازدید : 2250
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
در باب آغاز منشاء دورف ها قصه های عجیب زیادی هم از قول الدار و هم از قول خود دورف ها نقل شده است؛اما از آنجا که این قصه ها از زمان ما بسیار دور است نیازی به نقل مفصل آنها دراینجا نیست. دورین نامی است که دورف ها به بزرگترین پدرشان از میان آباء هفتگانه نژاد خود داده اند،و او نیای همه پادشاهان ریش دراز است.او یکه و تنها در خواب بود تا آن که در ژرفای زمان به هنگام بیدار شدن دورف ها به ازانول بیزار آمد و در غارهای بالای خه لد-زارام در شرق کوه های مه آلود مسکن گزید، جایی که بعدها در ترانه ها به معادن موریا شهرت یافت. وی دیر زمانی در آنجا بزیست چنان که شهرتش با نام دورین بی مرگ در اقصی نقاط پیچید.با این حال قبل از سپری شدن روزگار پیشین درگذشت و گور او در خزر-دوم بود؛اما سلسله او هیچ گاه منقطع نشد، و پنج وارثی که در خاندان او به دنیا آمدند یکی پس از دیگری همچون جد خود دورین نام گرفتند.و دورف ها در میان خود هر یک از آنان را دورین بی مرگ می پنداشتند که به زندگی بازگشته است؛زیرا دورف ها قصه ها و اعتقادات عجیبی درباره خود و فرجام خود در جهان دارند. پس از پایان دوران نخست،قدرت و ثروت خزر-دوم بسیار افزایش یافته بود؛زیرا مردم شهرهای باستانی نوگرود و به له گوست واقع در کوهستان آبی که در ماجرای درهم شکستن تانگورودریم ویران شدند،با معرفت و صنایع خود به غنای خزد-دوم افزودند.قدرت موریا در طول سال های تاریکی و سلطه ی سائورون دوام آورد،زیرا اگر چه اره گیون نابود و درهای موریا بسته شده بود،تالار های خزد-دوم ژرف تر و مستحکم تر،و عده ی مردم و تهور آنان بیشتر از آن بود که سائورون بتواند از بیرون بر آنان چیره شود.بدین ترتیب ثروت آنجا زمانی دراز دست نخورده باقی ماند،هرچند مردمانش کاستی گرفت. اوضاع تا اواسط دوران سوم بر همین منوال سپری شد و در آن هنگام دورین و ششمین فرد با همین نام پادشاه بود.قدرت سائورون خادم مورگوت بار دیگر در جهان فزونی می گرفت،هرچند که کم و کیف و دلیل سایه درون جنگل مشرف به موریا برای دورف ها مجهول بود.همه موجودات پلید به تکاپو افتاده بودند.دورف ها در آن هنگام با حفاری های عمیق در زیر بارازین بار به دنبال میتریل می گشتند که فلزی بیش از اندازه گران بها بود و سال به سال یافتن آن دشوارتر می شد.و چنین شد که موجودی مخوف رت بیدار کردند.{یا از زندان آزاد ساختند؛ممکن است ای موجود در آن هنگام خود بر اثر خباثت سائورون از خواب بیدار شده باشد.}که از زمان آمدن سپاه غرب با گریختن از تانگورودریم مخفیانه در دل خمین لانه کرده بود:بالروگ مورگوت.دورین به دست بالروگ کشته شد و سالی پس از آن نائین اول پسر او نیز به همین سرنوشت گرفتار آمد؛و آنگاه شکوه موریا سپری گشت و مردم آن نابود شدند یا به دوردست ها گریختد. بیشتر کسانی که فرار کردند راه شمال را در پیش گرفتند و تراین اول پسر نائین به اره بور رسید،به تنها کوه،نزدیک حاشیه ی سیاه بیشه،و کارهای جدیدی را آغاز کرد و شاه زیر کوه شد.وی در اره بور جواهر بزرگ یا گوهر آرکن،قلب کوه را پیدا کرد.اما تورین اول پسر او کوچید و راهی کوه های خاکستری در دوردست شمال شد،جایی که بیشتر جماعت دورین اکنون در آنجا گرد می آمدند؛این کوه ها غنی بود و کمتر مورد کند و کاو قرار گرفته بود.اما اژدهایان در زمین های بایر آن سو می زیستند؛و پس از گذشت سال های بسیار دوباره قدرت گرفته بودند و جمعیت شان افزایش یافته بود،و آنها جنگ با دورف ها را آغاز کردند و آثار ساخته ی دست دورف ها به یغما بردند.سرانجام داین اول به همراه پسر دومش فرور در آستانه دروازه ی تالار خود به دست اژدهایی بزرگ و سرددم کشته شد. طولی نکشید که بیشتر مردم دورین کوه های خاکستری را رها کردند.گرور،پسر سوم داین با گروهی بزرگ از پیروانش به تپه های آهن کوچ کرد،اما ترور،وارث داین با بورین عموی خود و باقی مانده مردمانش به اره بور بازگشت.ترور گوهر آرکن را با خود به تالار عظیم تراین باز آورد،و کار او و مردمش رونق گرفت و ثروتمند شدند،و از دوستی تمام آدم هایی که در آن نزدیکی ساکن بودند،بهره مند گشتند.آنان نه تنها چیزهای شگفت آور و زیبا،بلکه سلاح و آلات حربی ارزنده می ساختند؛و داد و ستد سنگ معدن به وفور میان آنان و خویشاوندان شان در تپه های آهن رواج داشت. بدین ترتیب آدم های شمال که میان کلدوین(رودخانه روان)و کارنن(آب سرخ)می زیستند،قوی شدند و تمام دشمنان را از شرق عقب راندند و دورف ها در وفور می زیستند،و ضیافت و ترانه خوانی در تالار های اره بور برقرار بود. پس شایعه ثروت اره بور در اقصی نقاط پیچید و به گوش اژدهایان رسید و سرانجام اسماگ زرین، بزرگترین اژدهایان روزگار خود،بی هشدار و اخطار،پروازکنان برای رویارویی با شاه ترور از راه رسید و با دَم آتشین اش بر کوه فرود آمد.طولی نکشید که تمام آن قلمرو ویران و متروک گشت؛اما اسماگ وارد تالار عظیم شد و آنجا بر بستری از طلا آرمید. بسیاری از خویشان ترور در نتیجه غارت و حریق راه فرار در پیش گرفتند؛و آخر از همه خود ترور و پسرش تراین دوم با استفاده از دری مخفی از تالار ها گریختند.آنان به همراه خانواده ی خود{فرزندان تراین دوم نیز همراه آنان بودند؛تورین سپر بلوط(اوکن شیلد)،فره رین و دیس.تورین در آن هنگام با حساب دورف ها پسر بچه ای بیش نبود.بعدها معلوم شد که تعداد زیادی از مردم زیر کوه،بسیار بیشتر از آنچه نخست امید می رفت موفق به فرار شده اند؛اما اغلب اینان راه تپه های آهن را در پیش گرفتند.}زمانی دراز بی خانمان در دوردست های جنوب سرگردان شدند.گروهی از خویشاوندان و پیروان وفادار نیز ایشان را همراهی می کردند. سال ها بعد ترور که اکنون پیرو فقیر و درمانده گشته بود گنجینه ای بزرگ را که هنوز دراختیار داشت، یعنی آخرین بازمانده حلقه های هفتگانه را به پسرش تراین بخشید و فقط به همراه یکی از مصاحبان سالخورده اش که نار نامیده می شد از خانه رفت. وی هنگام وداع در باب حلقه به تراین گفت:«با این که غیر محتمل به نظر می رسد،اما این حلقه هنوز ممکن است باعث شود که بخت و اقبال از نو به تو رو کند.اما این حلقه برای طلا ساختن طلا لازم دارد.» تراین گفت:«لابد فکر بازگشت به اره بور که در سرت نیست؟» ترور گفت:«در سن و سال منه.انتقام گرفتن از اسماگ را به تو و فرزندان تو میراث می گذارم.اما من از تمول و تحقیر آدم ها خسته شده ام.میروم تا ببینم چه چیزی پیدا میکنم.»و نگفت به کجا. شاید کهولت وشوربختی و فک کردن به شکوه و جلال موریا در روزگار اجدادش باعث شده بود که کمی عقلش را از دست بدهد؛یا شاید حلقه با برخاستن اربابش خصوصیات اهریمنی پیدا می کرد و او را به سوی بلاهت و نابودی سوق می داد.از دون لند جایی که در آن هنگام آنجا مسکن کرده بود،به همراه نار راه شمال را در پیش گرفت و آن دور از گذرگاه شاخ سرخ گذشتند و در آزانول سرازیر شدند.وقتی ترور به موریا رسید دروازه باز بود.نار به التماس از او خواست که محتاط باشد،اما ترور اعتنایی به او نکرد و مثل وارثی که بازگشته است متکبرانه وارد شد.اما هیچ گاه بازنگشت.نار در آن نزدیکی مخفیانه چند روز انتظار کشید.یک روز صدای بانگ بلند و نفیر یک شاخ به گوش رسید،و دید که پیکر یک نفر را روی پله ها انداختند.از ترس این که مبادا این جنازه ترور باشد،آهسته آهسته پیش خزید،اما صدایی از داخل دروازه شنیده شد:«جلوتر بیا ریشو!ما می بینیم ات.اما لازم نیست امروز بترسی.می خواهیم که پیغام رسان ما باشی.» آنگاه نار بالا رفت.و دریافت که این جنازه به راستی از آن ترور است،اما سر او را از تن جدا کرده و وارونه روی زمین گذاشته بودند.همان طور که آنجا زانو زده بود،خنده ی یک اورک را از توی تاریکی شنید،و صدا گفت:«اگر گداها جلوی در منتظر نشوند و برای برای دزدی داخل سرک بکشند همین معامله را با آنها می کنیم.هر کس از مردم شما ریش کثیف اش را داخل اینجا بکند،همین بلا سرش می آید.برو و پیغام را برسان!اما اگر فک و فامیل اش می خواهند بدانند که چه کسی اینجا پادشاه است،اسمش روی صورت او نوشته شده.خودم آن را نوشته ام!خود من هم کشتم اش!ارباب اینجا منم! آنگاه نار سر را برگرداند ودید که روی پیشانی ترور با خط رونی دورفی داغ زده اند،و توانست اسم اَزوگ را بخواند.داغ اسم ازوگ در دل او و در دل تمام دورف های که بعد آمدند،نقش بست.نار خم شد تا سر را بردارد.اما صدای اوزوگ{ازوگ پدر بولگ بود.}گفت:«بیاندازش زمین!گورت را گم کن!این هم دستمزدت گدای ریشو.»چنته ی کوچکی به او خورد.چند سکه بی ارزش داخلش بود. نار گریان به طرف سیلورلند دوید؛اما یک بار که برگشت و پشت سرش را نگاه کرد،دید که اورگ ها از دروازه بیرون آمده و جنازه را قطعه قطعه کرده اند و آن را جلوی کلاغ های سیاه می اندازند. چنین بود حکایتی که نا برای ترین آورد؛و وقتی تراین حکایت را شنید گریه کرد و ریش خود را کند و ساکت ماند.هفت روز نشست و هیچ حرفی نزد.بعد از جا برخاست و گفت:«این را نمی شود تحمل کرد!»و این شروع جنگ دورف ها و اورک ها بود،جنگی سخت و خونین که بیشتر در نقب های عمیق زیر زمین جریان داشت. تراین بی درنگ قاصدانی را با شرح ماجرا به شمال و شرق و غرب فرستاد؛اما سه سال طول کشید تا دورف ها توانستند نیروها را بسیج کنند.مردم دورین همه سپاهیان خود را گرد آوردند و نیروهای عظیم گسیل شده از جانب خاندان های سلطنتی دیگر آباء به آنان پیوستند؛زیرا این بی احترامی در حق وارث قدیم ترین فرد نژاد دورف ها،دل ها را مالامال از خشم کرده بود.وقتی همه چیز مهیا شد،حمله آوردند و تمام استحکامات اورک ها را از گونداباد تا گلادن یک به یک تصرف کردند.هر دو طرف سفاک بودند و کشتار و اعمال سبعانه در تاریکی و روشنایی ادامه داشت.اما دورف ها از رهگذر قدرت و سلاح های بی رقیب و آتش خشمی که در دل شان شعله ور بود،پیروز از میدان بیرون آمدند و هر لانه و کنامی را در زیر کوهستان به دنبال آزوگ زیر و رو کردند. دست آخر همه اورک هایی که از مقابل آنان گریخته بودند در موریا گرد آمدند،و سپاه دورف ها در تعقیب آنها وارد آزانول بیزار شد.آزانول بیزار دره ای عظیم بود در میان بازوان کوهستان و گرد برگرد دریاچه خه لد-زارم،و از دیرباز بخشی از پادشاهی خزد-دوم محسوب می شد.وقتی دورف ها دروازه خانه ی مجلل و باستانی خود را بر روی دامنه کوه دیدند،فریادی همچون تندر سردادند که دره را درنوردید.اما سپاه عظیم خصم روی شیب های بالای سر در مواضع خود مستقر شده بود و خیل انبوه اورک ها که ازوگ آنها را برای مواقع اضطرار نگاه داشته بود،از دروازه بیرون زدند. ابتدا بخت به دورف ها پشت کرده بود،چون آن روز،روزی تیره و تار زمستانی و بی خورشید بود و اورک ها با صلابت مقاومت می کردند،و شمار آنها بر دشمنان شان می چربید و مواضع مورتفع در دست آنها بود.بدین ترتیب نبرد آزانول بیزار(یا ناندوهیریون به زبان الفی)آغاز شد،که یاد و خاطره ی آن اورک ها را به لرزه و دورف ها را به گریه می اندازد.نخستین حمله ی طلایه ی سپاه که تراین آن را رهبری می کرد،با شکست مواجه شد و تراین به اجبار به سوی بیشه ای از درختان عظیم که در آن نه چندان دور از خه لد-زارام رسته بود،عقب نشست.آنجا فره رین پسر او،و فوندین یکی از خویشاوندانش و بسیاری دیگر از پای درآمدند و تراین و تورین زخم برداشتند.{می گویند که سپر تورین شکافت و او آن را انداخت،شاخه ای را با تبر از تنه یک درخت بلوط جدا کرد و برای دفع ضربات دشمن با به کار بردن آن به جای چماق،شاخه را در دست چپ گرفت.و بدین ترتیب بود که این نام(سپر بلوط)را به او دادند.}در جای دیگر نبرد با افت و خیز و کشتار فراوان ادامه داشت،تا سرانجام مردم تپه های آهن اوضاع نبرد را تغیر دادند.سلحشوران زره پوش نائین پسر گرور که دیر هنگام و تازه نفس وارد میدان شده بودند،اورک ها را تا آستانه موریا عقب نشاندند و همچنان که با تیشه هرکه را که بر سر راه شان قرار می گرفت،از پا درمی آوردند،فریاد می زدند:«آزوگ!آزوگ!» آنگاه نائین جلوی دروازه ایستاد و با صدای بلند فریاد زد: «آزوگ!اگر داخل هستی،بیرون بیا!یا شاید بازی کردن توی دره خیلی سخت است؟»در نتیجه آزوگ پا جلو گذاشت،و او اورکی بود عظیم الجثه با سر بزرگ اهن پوش و با این حال چالاک ونیرومند.همراهش عده ی زیادی از اورک های شبیه او بیرون آمدند که جنگجویان محافظ اش بودند،و در همان حال که تازه واردان با گروه نائین درمی آمیختند، آزوگ رو به نائین کرد و گفت:«چطور شد؟باز هم یک گدای دیگر جلوی در خانه من؟باید تو را هم داغ کنم؟»این را گفت و به طرف نائین هجوم برد و آن دو با هم مصاف دادند.اما خشم،کمابیش نائین را کور کرده بود،و نیز خستگی نبرد در تن اش بود،اما آزوگ تازه نفس بود و مخوف و نیرنگ باز.نائین بلا فاصله با آخرین نیرویی که در تن داشت ضربتی هولناک را به طرف آزوگ نشانه رفت،اما اورک چابک کنار جست و لگدی به پای نائین زد،بدین ترتیب تیشه روی سنگی که ایستاده بود تکه تکه شد و نائین سکندری خورد و با صورت به زمین افتاد.آنگاه آزوگ با چرخش شمشیر ضربه ای به گردن او نواخت.یقه زره،ضربه ی تیغ را تاب آورد،اما زربه چنان سنگین بود که گردن نائین شکست و او از پای درآمد. آنگاه آزوگ خندید و سرش را بالا آورد تا فریاد پیروزی سر دهد؛اما این فریاد در گلو خفه شد.زیرا می دید که همه سپاه اورک ها توی دره هزیمت شده اند و دورف ها به این سو و آن سو می روند و دست به کشتار می زنند،و آنها که از دست دورف ها جان سالم به در برده اند،زوزه کشان به طرف جنوب می گریزند.و تقریباً تمام سربازان محافظ او کشته شده اند.برگشت و به طرف دروازه فرار کرد. یک دورف با تبر سرخ از پی او روی پله ها جست.داین پاآهنین پسر نائین بود.درست در مقابل دروازه به آزوگ رسید و او را آنجا از پا درآورد و سرش را از تن جدا کرد.این را معجزه ای عظیم تلقی کردند،زیرا در آن هنگام داین به حساب دورف ها جوانی نورسته بود.اما زندگی طولانی و نبرد های زیاد پیش روی او قرار داشت،تا آن که سر انجانم در دوران پیری،اما ایستاده و استوار،در جنگ حلقه کشته شد.با این حال می گویند او که چنین پر دل و جرأت و خشمگین بود،وقتی از دروازه پایین آمد، چهره اش چون کسی که سخت ترسیده باشد،کبود می نمود. سر انجام وقتی دورف ها در نبرد پیروز شدند،کسانی که زنده مانده بودند در آزانول بیزار گرد آمدند.سر آزوگ را برداشتند و چنته ی پول خرد را در دهان او فرو بردند و آنگاه سر را بر سر نیزه زدند.اما آن شب از جشن و سرود خوانی خبری نبود؛زیرا شمار مردگان چنان زیاد بود که ماتم دورف ها از حد درگذشته بود.می گویند فقط نیمی از افراد هنوز سر پا بودند،یا امید به زنده ماندن داشتند. با این حال صبح فردا تراین در مقابل آنان ایستاد.یکی از چشمان او کور شده بود و امیدی به بهبود آن نمی رفت و پایش بر اثر زخمی که برداشته بود،می لنگید.اما گفت:«چقدر عالی!ما در نبرد پیروز شدیم. خزد-دوم مال ماست!» اما دورف ها در جواب گفتند:«وارث دورین،ممکن است این طور باشد،اما حتی با آن چشمی که برایت باقی مانده،باید به وضوح ببینی.ما این جنگ را برای گرفتن انتقام شروع کردیم،و حالا انتقام مان را گرفتیم.اما این پیروزی شیرین نیست.اما این پیروزی است،دست های ما کوچک تر از آن است که موفق به حفظ آن شویم.» و نیز کسانی که از زمره ی مردم دورین نبودند،گفتند:«خزد-دوم خانه پدران ما نبود.اگر در اینجا امید یافتن گنج نیست،این خانه چه ارزشی برای ما دارد؟اما حال که باید هرچه زودتر به سرزمین های خود بازگردیم،راضی تر خواهیم بود.» آنگاه تراین رو به داین کرد و گفت:«اما لابد خویشاوندانم مرا ترک نخواهند کرد؟» داین گفت:«نه.تو پدر مردم مایی و ما برای تو خون داده ایم و خواهیم ماند.اما وارد خزد-دوم نخواهیم شد.تو هم وارد خزد-دوم نخواهی شد.من فقط نیم نگاهی به سایه ی آن طرف دروازه انداختم.در آن سوی سایه هنوز چیزی در انتظار توست:بلای جان دورین.دنیا باید تغیر کند و قدرتی غیر از قدرت ما پدیدار شود تا دورین بتواند دوباره پا به موریا بگذارد.» پس چنین شد که دورف ها پس از ماجرای آزانول بیزار دوباره پراکنده شدند.اما نخست به هزار جان کندن،جهازات همه ی مردگان را برداشتند تا اورک ها نتوانند آنجا اندوخته ای از صلاحو ادوات جنگی به چنگ آورند.می گویند هر دورفی که از میدان نبرد باز می گشت،زیر بار سنگین خم شده بود.آنگاه توده های هیزم گرد آوردند و اجساد خویشاوندان را سوزاندند.برای این کار درختان بسیاری را در دره انداختند،و دره از آن پس همیشه عریان ماند،و دود این آتش از لورین نیز دیده می شد.{چنین رفتاری با مردگان برای دورف ها دلخراش و بر خلاف رسم و رسوماتشان بود؛اما ساختن مقبره هایی از آن دست که معمولاً می سازند(زیرا دورف ها مردگان خود را فقط روی سنگ قرار می دهند و نه خاک)سال های سال زمان می برد پس به جای آن که خویشان شان را رها کنند که طعمه ددان و پرندگان و اورک های لاشه خوار شوند،به آتش روی آوردند.اما یاد و خاطره ی کسانی که در نبرد آزانول بیزار از پا در آمدند هنوز بسیار گرامی است،و تا به این روزگار وقتی دورفی نسبت خود را با افتخار به یکی از آنان می رساند و می گوید:«او یک دورف سوخته بود.»همین او را کفایت می کند.} وقتی آتش های مهیب به خاکستر بدل شد،متحدان به سرزمین های خود بازگشتند،و داین پا آهنین،مردم پدر خود را به تپه های آهن بازگرداند.آنگاه تراین کنار نیزه ی عظیم ایستاد و به تورین سپربلوط گفت:« برخی گمان می کنند که برای این سر بهای گزافی پرداخته اند.ما کمترین چیزی که برای آن پرداختیم، پادشاهی مان بوده است.با من بر سر سندان میروی؟یا می خواهی نان خود را از در متکبران گدایی کنی؟» تورین پاسخ داد:«بر سر سندان می روم.لااقل پتک بازو را قوی نگاه می دارد،تا روزی بتواند افزاری برنده تر به کار گیرد.» پس تراین و تورین با کسانی که از پیروان شان باقی مانده بود(و از جمله بالین و گلوین)به دون لند بازگشتند،و اندکی بعد از آنجا کوچیدند و در اریادور سرگردان شدند،تا آن که سرانجام دور از وطن،در شرق اردلوین در آن سوی لون مسکن کردند.در آن روزگار بیشتر چیزهایی که می ساختند از آهن بود، اما پس از مدتی کار و بارشان به نحوی رونق گرفت و شمارشان اندک اندک افزایش یافت.{عده ی زنانشان اندک بسیار اندک بود.دیس دختر تراین با آنها بود.وی مادر فیلی و کیلی بود که در ارد لوین به دنیا آمده بودند.تورین زن نداشت.}اما همان طور که ترور گفته بود،حلقه برای طلا ساختن طلا لازم داشت،و آنها هیچ طلا و یا فلز گران بهای دیگری در اختیار نداشتند،یا کم داشتند. از این حلقه چیز دیگری را باید در اینجا یادآور شویم.به اعتقاد دورف های سلانه دورین،این حلقه،اولین حلقه هفتگانه بود که ساخته شد؛و می گویند خود فلزکاران الف و نه سائورون آن را به شاه خزد-دوم دادند،اما تردیدی نیست که نیروی اهریمنی سائورون بر آن سایه انداخته بود،زیرا الف ها در کار ساختن حلقه های هفتگانه از یاری او بهره مند شده بودند.اما دارندگان حلقه آن را به نیایش نمی گذاشتن و از آن سخنی نمی گفتند و به ندرت حلقه را پیش از آن که در آستانه مرگ قرار گیرند به نفر بعد تسلیم می کردند،و به این ترتیب دیگران به یقین نمی دانستند که این حلقه ها به چه کسی ارزانی شده است.برخی گمان می برند که حلقه در خزد-دوم،در مقابر پنهانی پادشاهان مانه است،به شرط آن که این مقابر کشف و غارت نشده باشد؛اما در میان خویشان وارث دورین(به غلط)عقیده بر این بود که ترور هنگام بازگشت شتاب زده به خزد-دوم حلقه را در انگشت داشته است،این که بعد چه بر سر حلقه آمده بود کسی نمی دانست.در هر حال حلقه را نزد آزوگ نیافتند. دورف ها اکنون اعتقاد دارند که ممکن است ماجرا از این قرار بوده باشد که سائورون با صناعت خود دریافته است که چه کسی این حلقه،یعنی آخرین حلقه آزاد را در اختیار دارد و شوربختی نامتعارف وارثان دورین عمدتاً در نتیجه خباثت او بوده است.زیرا دورف ها اثبات کرده بودند که با این تدبیر ها رام ناشدنی هستند.تنها تاثیری که این حلقه بر روی آنها می گذاشت تشدید طمع به طلا و اشیاء گران بها بود،چندان که در صورت فقدان اینها،تمام چیز های نیک به نظرشان بیهوده می نمود و دلشان مملو از خشم،و تمایل به انتقام جویی از تمام کسانی می شود که آنان را از این چیز ها محروم ساخته بودند.اما از همان ابتدا جنم شان به گونه ای بود که به شکلی راسخ در برابر هر گونه سیطره ای مقاومت می کردند و اگر چه ممکن بود کشته شوند یا در هم بشکنند،هیچ گاه به حد سایه هایی که مطیع اراده دیگری باشند تنزل نمی کنند؛و درست به همین دلیل زندگانی شان تحت تاثیر هیچ حلقه ای قرار نمی گرفت،و طول عمرشان به سبب آن بلندتر یا کوتاه تر نمی شد.از این رو سائورون کینه ی مالکان حلقه را به دل گرفته بود و می خواست این مالکیت را از آنان سلب کند. به همین دلیل شاید تا اندازه ای در نتیجه پلیدی حلقه بود که تراین پس از چند سال بی قرار و ناخشنود شد.شهوت طلا ضمیرش را به خود مشغول کرده بود.سر انجام وقتی که دیگر در برابر این شهوت تاب مقاومت نداشت،فکر و ذکرش متوجه اره بور گشت،و تصمیم گرفت که به آنجا باز گردد.از آنچه در دل داشت سخنی با تورین نگفت؛اما همراه بالین و دوالین و تنی چند،مردمش را وداع گفت و به راه افتاد. از آنچه پس از آن بر سر تراین آمد اطلاعات اندکی در دست است.گویا پس از آن که پا به بیابان گذاشت در دام قاصدان سائورون گرفتار آمد.گرگ ها تعقیبش کردند و اورک ها بر سر راهش به کمین نشستند و پرندگان پلید بر سر راهش سایه انداختند،و او برای رفتن به شمال هرچه بر تقلای خود افزود،بخت بیشتر از او روی برگرداند.شبی تاریک،به همراه یارانش در سرزمین های آن سوی آندوین سرگردان بودند و بارانی شوم وادارشان کرده بود که در زیر رخبام سیاه بیشه پناه بگیرند.یاران اش صبح دیدند که او از جایی که اتراق کرده اند رفته است،و به عبث صدایش زدند.چندین و چند روز دنبالش گشتند،تا آن که سر انجام امیدشان به یاس گرائید و از آنجا به راه افتادند و نزد تورین برگشتند.مدت ها بعد معلوم شد که تراین را زنده به اسارت گرفته و به دخمه های دول گولدور برده اند.در دول گولدور حلقه را با شکنجه از تراین گرفتند و او دست آخر همانجا جان سپرد. بدین ترتیب تورین سپر بلوط وارث دورین گشت،اما وارثی دست از امید شسته.وی هنگام گم شدن تراین نود و پنج ساله بود،دورفی بزرگ با قیافه و ظاهری متکبر؛اما ظاهراً از ماندن در اریادور خشنود می نمود.وی زمانی دراز کوشید و به داد و ستد پرداخت و در حد توان خود ثروت و مکنتی به دست آورد؛و جمعیت مردمانش با پیوستن مردم آواره ی دورین که خبر اقامت او را در غرب شنیده و نزد او آمده بودند فزونی گرفت.اکنون صاحب تالارهای زیبا و اندوخته ی اموال در کوهستان بودند،و اگر چه روزگارشان چندان توأم با سختی و تنگنا نمی گذشت در ترانه ها مدام از بازگشت به تنها کوه در آن دورها سخن می گفتند. سال ها به دراز کشید.خاکستر گرم در دل تورین با فکر کردن به سمتی که بر خاندان او رفته بود و میراث انتقام گرفتن از اژدها اندک اندک شعله ور شد.همچنان که صدای پتک بزرگ او در کوره اش طنین انداز می شد به ادوات جنگ و لشکرها و هم پیمان ها می اندیشیدند؛اما لشکرها نابود شده و پیمان ها گسسته و شمار تبرهای مردمش کاستی گرفته بود؛و خشمی بزرگ آنگاه که آهن تفتیده را بر روی سندان می کوفت بی آن که روزنه امیدی داشته باشد،در دل او شعله می کشید. اما سرانجام ملاقاتی اتفاقی میان گندالف و تورین،سرنوشت خاندان دورین را یکسره تغیر داد،و فرجامی دیرگونه و استثنایی را برای او رقم زد.روزی{25مارس2941}تورین هنگام بازگشت از سفر شرق،سر راه شب را در مهمانخانه بری گذراند.دست برقضا گندالف نیز آنجا بود.قصد دیدار از شایر را داشت و بیست سالی می شد که به شایر نرفته بود.خسته بود و می خواست چند صباحی آنجا بیاساید. در میان دغدغه های فراوان،اوضاع خطرناک شمال فکر او را سخت به خود مشغول کرده بود؛چون او از پیش می دانست که سائورون فکر جنگ را در سر می پروراند و قصد دارد به محض آن که قدرت کافی به دست آورد،به ریوندل حمله کند.اما برای مقاومت در برابر هر گونه اقدام شرق برای تصرف مجدد آنگمار و گذرگاه های شمال کوهستان،اکنون فقط دورف های تپه های آهن باقی مانده بودند.و در آن سوی تپه های آهن برهوت اژدها قرار گرفته بود.سائورون می توانست از اژدها در جهت مقاصد خود استفاده کند و از آن نتیجه ای هولناک به دست آورد.پس چگونه می شد ترتیب کار آسماگ را داد؟ گاندالف نشست و در بهر این فکر فرو رفته بود که تورین در برابرش ایستاد و گفت:«ارباب گندالف،من شما را فقط از چهره می شناختم ولی حالا باید خوشحال باشم که افتخار صحبت با جنابعالی نصیب ام شده.چون این اواخر مدام به فکر شما بودم،انگار که به من وحی شده باشد که دنبال تان بگردم.راستش اگر می دانستم کجا دنبال تان بگردم.این کار را زود می کردم.» گندالف مات و متحیر به او نگاه کرد.گفت:«خیلی عجیب است،تورین سپربلوط.چون من هم در فکر تو بودم؛و اگر چه دارم به شایر می روم،قصد داشتم که ای بسا از آنجا سری هم به تالارهای شما بزنم.» تورین گفت:«اگر مایل اید که این نام را به آنجا بدهید؛چه می توانم بگویم.فقط منزلی فقیرانه در تبعید است.اما اگر بیایید،قدمتان روی چشم.می گویند که شما دانا هستید و بیشتر از هر کس دیگری از اوضاح و احوال دنیا خبر دارید؛و من خیلی فکر ها در سر دارم و خوشحال می شوم که از مشاوره ی شما بهره مند شوم.» گندالف گفت:«خواهم آمد؛چون تصور می کنم که لااقل نگرانی واحدی در هردومان را آزار می دهد. اژدهای اره بور فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده است،و تصور نمی کنم که نوه ی ترور هم او را فراموش کرده باشد.»از نتیجه ی این ملاقات در جای دیگری سخن گفته ایم:از نقشه عجیبی که گندالف برای کمک به تورین طرح کرده بود،و این که چگونه تورین و همراهانش از شایر به قصد یافتن تنها کوه عازم شدند و این که صفر به نتایجی عظیم و پیش بینی نشده منتهی شد.در اینجا فقط نکاتی را یاد آور می شویم که مستقیماً به مردم تورین ارتباط دارد. اژدها به دست بارد اهل ازگاروت کشته شد،اما نبردی در دیل به وقوع پیوست.زیرا اورک ها وقتی خبر بازگشت دورف ها را شنیدند،به اره بور سرازیر شدند؛و بولگ پسر همان آزوگ که داین در جوانی کشته بود،رهبری آنها را برعهده داشت.در همان نخستین نبرد دیل،تورین سپربلوط زخمی مهلک برداشت؛و درگذشت و او را در مقبره ای در زیر کوه قرار دادند و گوهر آرکن را روی سینه اش نهادند.فیلی و کیلی خواهرزادگان او نیز از پای درآمدند.اما داین پا آهنین عموزاده ی تورین که از تپه های آهن به یاری اش آمده بود و نیز وارث برحق او شمرده می شد،از نو احیاء شد.داین پادشاهی بزرگ و خردمند از آب در آمد،و کار دورف ها در روزگار او رونق گرفت و آنان از نو صاحب قدرت شدند. در اواخر تابستان همان سال(2941)گندالف حرف خود را برخلاف میل سارومان برای حمله به دول گولدور در شورای سپید به کرسی نشاند،و سائورون عقب نشینی کرد و راه موردور را در پیش گرفت تا به گمان خود در آنجا از شر همه ی دشمنان در امان باشد.بدین ترتیب وقتی جنگ آغاز شد حمله ی اصلی متوجه جنوب گشتب گشت؛ولی با وجود این اگر شاه داین و شاه براند در مقابل سائورون نایستاده بودند،دست راست بسیار بلند او مصیبت های فراوان در شمال به وجود می آورد.گندالف به فرودو و گیملی هنگامی که برای مدتی کوتاه در میناس تی ریت اقامت کرده بودند همین را گفت.زمان زیادی از رسیدن خبر حوادثی که در دوردست ها به وقوع پیوسته بود به گوندور نمی گذشت. گندالف گفت:«هلاکت دورین بسیار موجب اندوه من شد،و حال می شنویم که وقتی ما اینجا مشغول جنگ بودیم،داین هم در نبرد دیل از پای درآمده است.این حادثه را ضایعه ای بزرگ تلقی می کردم اگر جای تعجب داشت که علی رغم سن و سال زیادش توانست تبر خود را با همان صلابت که می گویند به کار برد و به بالای سر جنازه شاه براند مقابل دروازه اره بور ایستاد،تا آن که تاریکی او را دربود.» «با این حال وقایع می توانست به گونه ای دیگر رقم بخورد و بسیار بدتر.هنگامی که به نبرد بزرگ پله نور می اندیشید،نبرد های دیل را فراموش می کند و تهور مردم دورین را.در نظر داشته باشید که چه اتفاق ها نمی افتد:آتش اژدها و شمشیرهای سفاک در اریابور،و شب در ریوندل.در این صورت از شهبانو در گوندور خبری نمی بود.آنگاه باید انتظار می داشتیم که پس از پیروزی در اینجا،به ویرانه ها و خاکستر بازگردیم.اما از همه این ها اجتناب شده است-چرا که من یک شب تورین سپربلوط را در آستانه بهار در بیری دیدم.ملاقاتی که ما آن را در سرزمین میانه تصادفی می خوانیم.» دایس دختر تراین دوم بود.او تنا زن دورف است که نامش در این تواریخ ثبت شده.از زبان گیملی نقل شده است،احتمالاً کمتر از یک سوم کل جمعیت.زنان به ندرت از خانه بیرون می آیند،مگر هنگامی که ضرورتی بزرگ پیش آید.اگر مجبور به سفر شوند،صدا و ظاهر و جامه ی آنها چندان شبیه مردان دورف است که چشم و گوش دیگر مردمان نمی تواند تمایزی میان زن و مرد قائل شود.همین امر به این عقیده ی بلاهت آمیز در میان آدم ها دامن زده است که دورف زن وجود ندارد،و دورف ها از سنگ به عمل می آیند. به سبب شمار اندک زنان در میان دورف هاست که جمعیت شان به کندی افزایش می یابد و هنگامی که مسکنی امن ندارند،نسل شان در خطر انقراض قرار می گیرد.زیرا دورف ها در طول عمر تنها یک بار زناشویی می کنند و در تمام امور مربوط به زناشویی متعصب اند.شمار مردان دورفی که ازدواج می کنند در عمل کمتر از یک سوم است.زیرا همه زنان شوهر نمی کنند:برخی تمایل به شوهر کردن ندارند؛ و برخی دل به کسی می بندند که ازدواج با او میسر نمی شود و از این رو با کس دیگری ازدواج نمی کنند.اما مردان:بسیاری از آنان نیز چنان شیفته ی کار و صنعت خویش هستند که میلی به ازدواج ندارند. گیملی پسر گلوین بسیار مشهور است،چون او یکی از نُه راهیان بود که همراه حلقه رهسپار شد؛و در سرتاسر طول جنگ در معیت شاه اله سار باقی ماند.به سبب دوستی عمیقی که میان گیملی و لگولاس، پسر شاه تراندویل پدید آمد و نیز حرمتی که به بانو گالادریل می گذاشت،او را یاور الف لقب دادند. گیملی پس از سقوط سائورون گروهی از دورف های اره بور راهمراه خودبه جنوب آورد،و فرمانروای غارهای درخشان گشت.او و مردم اش کارهای بزرگی در گوندور و روهان به انجام رساندند.برای میناس تی ریت دروازه ای از میتریل و پولاد ساختند تا جایگزین دروازه ای شود که به دست شاه جادو پیشه ویران گشته بود.لگولاس دوست او،الف های بیشه را با خود به جنوب آورد و آنان در ایتیلین ساکن شدند،و آنجا بار دیگر زیباترین سرزمین در میان همه ی سرزمین های غربی شد. اما پس از جان سپردن شاه اله سار،سرانجام لگولاس از آرزوی قلبی خود پیروی کرد و راه دریا را در پیش گرفت. «آنچه در پی می آید یکی از آخرین یادداشت های کتاب سرخ است.» «شنیده ایم که می گویند لگولاس،گیملی پسرگلوین را به سبب دوستی عمیقی که مابین آن دو برقرار بود، یعنی عمیق ترین دوستی ها میان الف ها و دورف ها تا به کنون،همراه خود برد.اگر این سخن راست باشد،به راستی واقعه ای عجیب است:با این که یک دورف به خاطر دوستی مایل به ترک سرزمین میانه شود،یا این که الدار او را بپذیرد،و یا فرمانروایان غرب اجازه ی این عزیمت را صادر کنند.اما نقل است که گیملی بدین سبب سرزمین میانه را ترک گفت که آرزوی دیدار دوباره ی زیبایی گالادریل بود؛و شاید گالادریل که از بزرگان الدار به شمار می آید،این امتیاز را برای او کسب کرده باشد. سخنی بیش از این نمی توان گفت.»




مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: